تعداد بازدید: 1998

توصیه به دیگران 1

يکشنبه 17 ارديبهشت 1391-21:3

"می خوام زنده بمانم" کات خورد!

گزارش دیدار جواد بيژنی-عکاس و وبلاگ نویس بابلی-با زنده یاد ایرج قادری،فیلم ساز و بازیگر سینمای ایران؛لبخند تلخ و معنا داری زد و به چشام خیره شد. نگران شدم. جملات کوتاهی رد و بدل شد و از او برای مصاحبه ای بعد بهبودی قول گرفتم . موقع خداحافظی می شد از چشم های ایرج قادری خوند که فیلم "می خواهم زنده بمانم" رو کات داده. حالم گرفته شد.


مازندنومه:توی فروردین ماه بود که صبح یه روز کاری دوستی زنگ زد: آقا یه خبر تازه! ایرج قادری بابل کلینیک بستریه!

 عجیب بود برام. گفتم: ایرج قادری و بابل؟ بعد پرس و جویی فهمیدیم که خبر صحت داشت و آقای قادری که ایام نوروز در شمال بود به علت بیماریش به بیمارستانی در بابل اومده بود.

 با هماهنگی دوستان قرار شد برای عیادت و مصاحبه کوتاهی به بیمارستان برم. واقعیتش ایرج قادری به عنوان یه هنرمند مشهور واسه یه نشریه محلی بهترین سوژه بود.

 دوربینو ورداشتم و با یکی از همکارام رفتیم به بیمارستان. هیجان خاصی داشتم که بازیگر پیشکسوت و پرطرفداری رو از نزدیک می بینم. توی راه فیگورهای جوونی هاش واسم تداعی میشد تا اینکه به بیمارستان رسیدیم.

شنیده بودم که مدتیه با سرطان دست و پنجه نرم می کنه اما بعد  صحبت با خانومی که ظاهرا سرپرستار بودند گوشی دستم اومد که متاسفانه این بار وضعیت مناسبی ندارند.

پرستار گفت: با توجه به وضعیت شون ممکنه خیلی راغب به مصاحبه نباشند و من هم متقاعد شدم که قید مصاحبه رو بزنم.

 در هر حال گفتیم فقط برای عیادت سری به او بزنیم. به محض اینکه وارد اتاقش شدم و بی حالی اونو دیدم از قصدم برای مصاحبه شدیدا شرمنده شدم.

سخت بود که بازیگر پرطرفداری با اون هیبت رو این جوری می دیدم. جلو رفتم و سلامی کردم. روشو برگردوند و با صدایی که به سختی شنیده می شد جواب سلاممو داد.

 گفتم: مردم دوست ندارند قهرمان قصه های فیلماشونو تو بستر بیماری ببینند. گفتم: همه مطمئنیم که مث همون قصه ها، قهرمان ما بیماری رو شکست میده و پیروز می شه.

 لبخند تلخ و معنا داری زد و به چشام خیره شد. نگران شدم. جملات کوتاهی رد و بدل شد و از او برای مصاحبه ای بعد بهبودی قول گرفتم . موقع خداحافظی می شد از چشم های ایرج قادری خوند که فیلم "می خواهم زنده بمانم" رو کات داده. حالم گرفته شد...

دیشب تو وبگردی هام فهمیدم که ایرج قادری هم بار سفر رو بسته و به "کوچه مردها" پیوسته. نگاه خسته و خنده ی دردناکش وقتی صحبت از بهبودیش می کردم رو فراموش نمی کنم. مث اینکه از پایان قصه ی آخرش مطلع بود.روحش شاد.


  • مـــعجزه خامــوشپاسخ به این دیدگاه 0 0
    دوشنبه 18 ارديبهشت 1391-0:0

    http://mmahmoodichemazcoty.persianblog.ir/

    "خــــدايش بيامــــــــرزد"


    ©2013 APG.ir